از معدود دفعاتیه که حالم خوبه و همینجوری دارم گل میگم و گل میشنفم. احتمالاً در چند روز یا چند ساعت آینده اینجا بوی عود و اسپند و صدای عبدالباسط میاد و پیس پیس کنان باید صفحه رو با گلاب و گلایول بشورید! سندرم دوقطبی نداشتیم که همینم اومد بسراغمون!! :)))
ترجمه جاده درخشان (سونامی)یهو با شادمانی داد میزنم: "جاااااان!" میگه "چیه؟" میگم "وسط تخمه جابنیا، یه پسته پیدا کردم! :)))
ترجمه جاده درخشان (سونامی)چند سال پیش یکی تعریف کرد توی جلسه حاج آقا میخواست سخنرانی کنه، گشت و گشت تو جیباش متنشو پیدا نمیکرد. گفت یاد یه ماجرایی افتادم. میگن طرف رفت بالا منبر شعر بخونه. با صدایی غرّا شروع کرد: "اول قرار نبود عاشقان را بکشند..." جمعیت هم با چشمای گرد منتظر. یذره مکث کرد ولی مصراع دوم یادش نیومد. دوباره تکرار کرد:"اول قرااااار نبوووود عااااشقان را بکشنننند!..." بازم یادش نیومد. همینجوری تکرار کنان شروع کرد جیباشو گشتن که شعرو پیدا کنه... :"اووول قراااار نبوووووووود عاشقان راااااا بکشنددددد!".... دست آخر دید پیداش نمیکنه، مردم هم منتظرن، صداشو آورد پایین تر، گفت: "بعداً قرار شد عاشقان را بکشند!"
ترجمه جاده درخشان (سونامی)حس میکنم کتاب روانشناسی خوندن، یکی از بدترین خیانتهایی بود که به خودم کردم! گری زوکاو و چی پی واسوانی دائم میگن "زندگی آگاهانه"! یعنی وقتی آگاهی داری تو وجودت چی میگذره. وقتی هر احساسی که در وجودت شکل میگیره، میفهمیش. ورودش به زیر پوستت رو میفهمیو غافل نیستی ازش.
دوتا ویدیو قشنگ:))) هنوزم دارم میخندم به 'این پست'.
یاد درس خوندن خودم افتادم! چه جدی گرفته بودیم عاقا خداییش من باختم، بدم باختم! من آبروی شهرِ منِ بردم.... اصن بذارید برررررم من! :))))
+ نه فک کنم قرصا اثر کرده :)))
× شکلات تلخ دوست دارم ولی نه دیگه در این حد! برام یه بیسکوییت شکلاتی سیاه آوردن مزهی زهرمار میده.
با اونی که آورده کاری ندارم روی سخنم با کارخونه سازنده است! برادر چرا آخه؟ :)
× بهشون میگم شده قسطی، شده دست دو، یه دستگاه بازی بگیرید روزایی که آف کرونایی میخورید بشینید بازی کنید، دیگه مغز منو نخورید منم بتونم چار کلمه مطالعه کنم، دو صفحه هم این کتاب بدبختو جلو ببرم. بقول دوستان: مرسی اه!
× در حال همدردی، کلی گریه کردیم امروز. آخر هفته هم چهلمه.
× رفته پای عابربانک، بعد دوباره اومده میگه کارتو اشتباهی بردم. میگم: حرص نخور قسمت بوده!
شما رو نمیدونم. ولی من به شدت به قسمت تو این یه مورد اعتقاد دارم! بی حواسیهای معمولی نه، حواس پرتیه. اما وقتایی که یچیزی جا میذاری مجبوری برگردی، یا اتفاقی میندازی تو یه اتوبان اشتباه، یا همه چیز دست به دست هم میده که به یک مقصد دیر برسی (خراب شدن کفش یا لباس در آخرین لحظات، خرابی آسانسور، یک تلفن یا دیدار آشنای بدموقع، کندترین راننده تاکسی جهان!)، یا وقتی کلی به خودت یادآوری میکنی یه کارو انجام بدی اما درست سر بزنگاه یجوری یادت میره که ایناروس، یوزارسیف را! همیشه معتقدم اینجور مواقع، یه چیزی از سرمون رد شده و اتفاقاً در درست ترین جای ممکن قرار داریم!
رفتم داروخونه یسری دارو گرفتم. رو فیش نوشت: 15 یه خط درازم کشید جلوش. یعنی 150 هزار تومن.
طبق معمول عادی و بی حس رفتم سر صندوق، گفت: 15 هزار تومن... دلم میخواست بغلش کنم :) خدایا منو این همه خوشبختی؟ محاله!
دبیرستانی بودیم. 16 ساله.
کرونا چه زمانی کنترل میشود؟× وانتیای محل ما خیلی زیادن هر کدوم هم یه متدی دارن برا خودشون. بعضی وقتا خیلی بامزه میشن. یکی از این وانتیا این دفعه یه خلاقیتی بخرج داد که منو شیفته کرد اصلاً! یهو گفت: "سیب زمینیِ پختنی... سیب زمینیِ سرخ کردنی"
داشتم فکر میکردم کاش میرفتم میگفتم یک کیلو سیب زمینی پختنی بده، یک کیلو هم سرخ کردنی. D:
یا نه، سیب زمینی رو پس میبردم، میگفتم اینا که سیب زمینی سرخ کردنی ان، من سیب زمینی پختنی میخواستم! D:
و احتمالاً عاشقانه اش هم اینطوری میشد: من سیب زمینی پختنی بودم، اما اون سیب زمینی سرخ کردنی میخواست! :))
چل شدیم رفت :/
× از خنیاگر عزیز بابت نقاشی زیباش بسیار ممنونم. =) خیلی خوجگله🌹❤
× خانم مهنا، لینکها رو گذاشتم اینجا:
بازم اگر باز نشد، (یا تغییری توش خواستی) بگو فایلش رو عوض کنم، واسه خودم که تست میکنم، کاملاً بالا میاد.
دربارهی کنکور، نمیخوام حرفم رو پس بگیرم چون از معدود چیزائیه که درباره اش مطمئنم. اما پستم رو پس میگیرم. زیادی نباید برای عرصهای که توش دنبال تغییرات مثبت نیستن دل سوزوند. بعضی رنجها مثل یک صدای ممتد توی محیطن. وقتی قطع بشن تفاوتش آشکار میشه. با امید روزی که قطع بشن.
خواستم گوشهای از تبعات این آزمون رو با جزئیات بنویسم، ولی احساس کردم نیازی نیست اینقدر کشش بدم. همینجوریش هم زیاد توضیح دادم و بعضی چیزها رو مجبور شدم چند بار توضیح بدم!
دوستان عزیزم تحمل شنیدن نظر مخالف رو دارم، اما واسه بحث کردن دیگه یذره پیر شدم. با عرض پوزش کامنتهای اون پست رو بستم. از مشارکتتون در بحث ممنونم اما هدف اون پست اصولا چیز دیگهای بود که یک درصدش هم در مورد دوری از اضطراب و عدم اعتمادبنفس برای یک مخاطب محقق شده باشه، برام کافیه. وگرنه با بحث کردن ما سر قوانین و ساختارها، اتفاقی نمیافته...
از خدا میخوام موفق و سلامت باشین و بهترینها براتون رقم بخوره...
تعداد صفحات : 1